نقل کرده اند...
سهل بن عبدالله التستری گفت:
روزی در بیابان می رفتم که ناگاه
پیرزنی را دیدم که می ایدو بغچه و عصا در دست دارد...
گفتم مگر این پیرزن از قافله جا مانده است...
پس دست در جیب خود بکردم و چیزی به او دادم که خودش را بسازد تا از قافله جا نماند
ناگه پیرزن انگشت تعجب در دهان گرفت و دست در هوا کرد
و مشتی زر بگرفت...
و به من گفت:
تو از جیب می گیری و من از غیب می گیرم
این را بگفت و ناپدید شد...
نظرات شما عزیزان:
نوشته شده در جمعه 23 ارديبهشت 1390برچسب:, ساعت 14:16 توسط مهدی| نظر بدهيد
|